زین توبه که صد بار شکستم توبه

9 سال تباهی و 1000 بار عقبگرد. می خوام سد نتونستن رو بشکنم، بارها خواستم ولی نتونستم. هر کی هستی، هر چی بودی خوش اومدی!

زین توبه که صد بار شکستم توبه

9 سال تباهی و 1000 بار عقبگرد. می خوام سد نتونستن رو بشکنم، بارها خواستم ولی نتونستم. هر کی هستی، هر چی بودی خوش اومدی!

۵۶) به امیدرضا

سلام دوست من!وبلاگت رو که دیدم واقعا شوکه شدم! بیشتر پستاتو خوندم. یه سریاشم که قبلن خونده بودم. نظراتتم خوندم. حس بدی بم دست داد رفیق! چرا تعطیلش کردی؟ اصلا مگه میشه تعطیلش کرد خوب شدن رو پاک شدن رو؟

میدونی چند ماهی میشه کامپیوترمو از اتاقم انداختم بیرون. دیگه داشت خفم میکرد. مانیتورش پر چرک بود. واقعا از نت دور بودم. با اینحال چند باری خطا کردم. خدا هممونو ببخشه. کاش اینقد سخت نبود! کاش میشد طعم پیروزی بیشتر رو دلمون می موند.

دلگیر شدم ازت رفیق. چرا رفتی؟ چرا ناامید شدی؟ کاش میشد یه جوری پیدات میکردم. برات از ته قلبم دعا میکنم موفق باشی!

۵۵) بهار ۹۰

سلام

حوصلوم خیلی سر رفته دیگه! این همه سال درس خوندیم دو زار کار یادمون ندادن که از توش چندر غاز پول در بیاد. هر جا رفتم تا دو سه ماه می خواستن مفتی کار کنم تا دستم بیاد. تازه واسه منی که دور و برم چندتا پارتی و آشنا ریخته وگرنه که راهمم نمیدادن. دلم واسه همه جوونای هم سن و سال خودم میسوزه. عجب دوره ی بدی به دنیا اومدیم. اون از مدرسمون که شلوغ ترین کلاسا مال نسل ما بود . اون از کنکورمون که تعداد شرکت کننده هاش رکورد زد! اینم از تکنولوژی های جدید و بعضا مخرب که یهو تو دوران ما جهش وحشتناکی داشت! اینم از کارمون! بابای من همسن من که بود خرج دو تا خونواده رو میداد اما حالا من تو خرجی خودمم موندم. تو این دوره زمونه هم قدم بخوای ور داری باید پول خرج کنی! انگار فقط خودارضایی مفتی در میاد!! تازه از بیکاری هم در میای!! بعدشم خسته میافتی رو تخت و سقف اتاقتو نگاه میکنی که هر روز داره از سقف آرزوهات بلندتر میشه! بعدشم دو سه تا فحش به خودت و همه عالم میدی که این چه زندگی سگی ایه که واسه خودم ساختم.

9ماهی میشه که نبودم. یه مقدارشو علاف کنکور ارشد بودم(البته قبولم ولی مدرک اونم میشه مث مدرک لیسانس که باید بندازیش اون ور) یه مقدارشم علاف علاف!! چند جا هم رفتم سر کار که دو سه روزه زدم بیرون. دو هفته دیگه دارم میرم خدمت. بر خلاف همه که از سربازی رفتن غصشون میگیره( آخییییی!) کار من به جایی رسیده که می گم کاش از فردا میرفتم!!

جواب دوستایی که تو این مدت نظر گذاشتن رو تو وبلاگشون دادم. صمیمانه ازشون تشکر میکنم و عذر خواهی میکنم که نبودم و جواب ندادم.

۵۴) نگاه نکنیم دیگه!

وقتی فکرای مزخرف سراغم میاد، دیگه انگار نه انگار چند وقت پیشش داشتم می زدم تو سر خودم به خاطر تکرار اشتباهاتم. واقعا سخت امتحانیه. گمونم واسه یه مرد هیچ امتحانی سخت تر از آزمایش کنترل شهوتش وجود نداره. مثلا آدم دروغگو، اگه یه مدت سعی کنه که راست بگه کم کم عادت دروغگویی از کلش میافته یا اگه کسی کنترل خشمشو نداره اگه تصمیم بگیره با یه کم تمرکز رو اعصاب و رفتاراش کم کم موفق می شه به کنترل خشمش؛ ولی نمی دونم این شهوت از چه جنسیه. چند وقت یه بار میاد سراغ آدم و وقتی سرکش کنه دیگه مهارش می شه کار حضرت فیل! پس بهتره کاری کنیم که تا جای ممکن فکر و خیالش نیاد سراغمون. خیلی چیزا می تونه تحریکمون کنه ولی از همه خطرناک تر از راه دیدنه. مرد با دیدن جنس مخالف اونم از نوع لختیش!! باید قبول کنیم دلش میره دیگه. همین یوسف خودمون!! اگه می خواس اون روز زل بزنه به زلیخا خانوم بی شک بندو آب داده بود و حالا به جای اینکه تو قرآن از خوبیاش بیاد ممکن بود خدا از بد شدنش بگه. یه دوستی داشتم سال اول دبیرستان از این پسر خوشگلا بود خیلیم اهل نماز و روزه و هیئت بود. اون موقع اکثر بچه های کلاس اهل فیلم سوپر دیدن و خودارضایی بودن حتی بچه های ورزشکارمون اما این یکی اصلا اهل این کارا نبود و همش به بقیه می گفت خاک تو سرتون. اون دوستی که ازش گفتم بغل دستی من بود. یه روز صب که اومدیم مدرسه و رو نیمکت نشستیم گفت دیروز یه کار بدی کردم. گفتم چی کار کردی؟ گفت تو هم اگه جای من بودی همین کارو می کردی. مرض بگیری خب بگو چه غلطی کردی دیگه؟!! گفت با دختر خالم که از منم بزرگتره تو خونمون تنها شدیم اونم خودشو لخت کرد واسم، منم همون کاری رو کردم که می دونی!! آخرشم گفت باور کن نمی خواستم اما با دیدنش نتونستم جلو خودمو بگیرم. البته دختر نبودا! از قبل یکی دیگه مراسم افتتاحیه رو براش برگزار کرده بوده، به قولی قبلش ترتیبشو داده بودن. من اصلا کاری ندارم که این کاردوستم گناه داشته یا نه. هر کی اعتقادات خودشو داره. به نظر من که اگه س.ک.س با رضایت دو طرف باشه و زنه هم شوهر نداشته باشه و از محارم نباشه (چیزی که اروپاییا اصلا حالیشون نیس) اشکالی نداره البته یه صیغه هم بخونن که چه بهتر(همون ازدواج موقت دیگه). البته اگه آدم بتونه زن بگیره خیلی بهتره. واقعا ازدواج خیلی کمک بزرگی می کنه تا ناهنجاری های جنسیمون افت پیدا کنه و بچسبیم به چیزای مهمتر از شهوت.

رفتم تو حاشیه ولی کلا خواستم بگم واقعا تا جایی که میشه باید خودمونو از قرار دادن تو معرض دیدن صحنه های دوس داشتنی همه مردا دور نگه داریم وگرنه به راحتی ممکنه هر چه رشتیم پنبه شه.

۵۳) بازم سلام

داشتم به سبک روزای پریشونیم یه چرخی تو پی ام هام و وبلاگا می زدم، یهو یادم افتاد توی دنیای بزرگ و رنگارنگ اینترنت منم یه وبلاگی داشتم!! وقتی دیدم تو این مدت که نبودم این همه نظر داشتم یه کمی حال کردم. وقتی خوندمشون بیشتر حال کردم. وای که چقد دستم کند شده!!

امشب شب قدره و من قدرنشناس کاری بهتر از این نتونستم انجام بدم که بیام و پای سیستم بشینم. باز دلم گرفته ای خدا! آخه میگه صبوری کن بازم. باشه عزیز به روی چشم. بی خیال!

داشتم دل نوشته های گذشته هامو نگاه می کردم. توی کاغذای چرک نویس که با خط چپندر قیچیم مزین شده بودن. گذاشته بودمشون لای یکی از کتابام. برگ اولش مال شب قدر دو سال پیش بود توش نوشته بودم:

سال هاست که از پاکی روحم می گذرد. سال هاست درد بی ارادگی رو با خودم همراه دارم. باورم نمیشه بیشتر از هزار بار توبه کرده باشم و حتی یک بار هم موفق نشده باشم. بهای این لذت های چند ثانیه ای چی بوده؟ کمری که مدام درد می کنه، چشمانی که هر روز تارتر می بینه، اعتماد به نفسی که از دست رفته و بدتر از همه سیاه شدن روحم.

خدایا دیشب باهات یه عهدی بستم. قبل از اینکه به روم بیاری خودم آگاهم که با تو عهد زیاد بستم و زیاد شکستم. خودم می دونم که بد بنده ای برات بودم. نافرمانیتو زیاد کردم. خدایا این بار نیمی خوام شعار بدم، می خوام ثابت کنم؛ هر وقت ثابت کردم بعدش ادعا می کنم. خدای بزرگم می خوام ثابت کنم که عهد این بارم با دفعه های قبل فرق داشته. دیشب شب قدر بود. با این که چشام سال ها چیزایی رو دیده بودن که تو منع کرده بودی، با این که چشام آلوده ی آلوده بودن اما به عشق تو، به عشق پاک بودن برای تو شرمندم نکردن. یکی دو بار چشام خوب خیس شدن. خدایا من دیشب از اعماق وجودم از کرده هام پشیمون شدم. توبه کردم. ازت عاجزانه می خوام که این توبه رو از من گناهکار قبول کنی و من رو به پاکی برسونی. خدایا هنوز بی وجدان نشدم. می دونم که هر بدی کردم از جانب خودم بوده. می دونم اگه من رو ببخشی از بزرگی و کرم و مهربونیته. خدایا هر مجازاتی برام در نظر بگیری بدون شک عذابش بهتر از انجام دادن این گناه زشته. کمکم کن! می دونم اگه تو ازم راضی باشی خودم هم احساس رضایت می کنم اما الان سال هاست که نسبت به خودم احساس تنفر دارم. از امروز همه سعیمو می کنم تا بنده ی خوبی برات باشم.

شهریور 1387

جالبه ها! این که این همه به خودم و خدا قول دادم ولی بازم شکستم. خدا رو شکر ماه رمضون امسال تا الان غلط زیادی نکردم. به امید خدا اگه این چند روزم خر نشم، بعد از سال ها موفق شدم ماه رمضونی بدون کسافت بازی رو تجربه کنم.

برم تا سحر یه کم درس بخونم بلکه سال دیگه ارشد قبول شم امسال که اسمم در نیومد. احتمالا ۸-۹ ماه دیگه باید برم واسه درجه داران جفت پا بزنم.

خدا کنه توی این شب عزیز هر کی که دنبال رهاییه به آرزوش برسه. شب بخیر 

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری به دست نخواهی آورد. این یک هنجار همیشگی است.

۵۲) نقطه ی عطف

سال ها روز شماری می کنی تا برگردی. دلیلی واسه برگشت

نداری؛ فقط دلت می خواد دوباره برگردی به اون محله ای که توش متولد شدی و تاتی تاتی تو کوچه هاش قدم زدی. چرا انگار یه دلیلی هست؛ دلتنگی!

بعد از6 سال به آرزوت می رسی. تو کوچه ها با غرور قدم می زنی. احساس می کنی مالک این زمینی. پشت لبات تازه داره سبز می شه که بالاخره خونواده صاحب خونه می شن! هورااااااا!

تو بد دورانی هستی. هر کی هر چی میگه از سادگی و نادونی باور می کنی. یه روز تو خودتی، یه روز ریسه میری توی جمع. یه روز مشغول کتک زدنی، یه روز درگیر کتک خوردن. در کنار شیطونی های نوجونی درستم می خونی. یه کم که قد می کشی بت می گن برو دبیرستان!

 معلم زبان سر کلاس می گه بعد من تکرار کنین، یکی نگاش به بیرون کلاسه، یکی سرشو کرده زیر میز و شیشکی می کشه، بقیه هم مشغول خندیدن و مسخره بازین ولی چند نفری کلمه های آقا غضنفر رو تکرار می کنن! از مدرسه که می زنی بیرون نگات مدام این ور اون می چرخه.از رنگ مانتوهاشون می فهمی مال کدوم دبیرستانن. توی مسیر خونه با رفیقات همش شلوغ پلوغ می کنی و در عین حال مدام آب از لب و لوچت آویزونه.

توی راه مدرسه هر روز از جلوی یه فروشگاه بزرگ کتاب رد میشی که فقط کتاب های موسیقی داره. اکثر روزا با دوستت که گیتاریسته تو اون فروشگاه چرخ می زنی و کتابا رو نگا می کنی. دوست خوبیه. از اون رفیق الکیا نیس. حرفتو می فهمه و پشتته. کم کم به موسیقی علاقه مند می شی و دنبال ساز می گردی. بعد از 5-6 ماه اصرار و دعوا و خواهش بالاخره بابات قبول می کنه و ساز دلخواهتو می خری.

روزا تند تند می گذرن. دوران قشنگیه اما یه وقتایی دپرسی و ترجیح می دی نه مدرسه بری نه کاری کنی. با یک عینک آفتابی و یه نخ سیگار تو دستت احساس می کنی خوش تیپی شدی و بزرگ. ساعت 9 صبحه و تو خیابونا مشغول پرسه زدنی که دیگه خسته می شی و برمیگردی خونه. هیچی برات لذت بخش تر از این نیست که سرتو کنی زیر پتو و با هدفنت آهنگ گوش بدی. از اون آهنگای غم انگیز!

یه روز عاشقی فرداش فارغ.

 کنکور میدی، قبول میشی شهرستان، ذوق می کنی، به خیالت ... غولو شکستی. اولش سخته، ننه بابات به هزار امید و آرزو فرستادنت خیر سرت درس بخونی، اما تو همش تو خیابونا ... چرخ می زنی و علافی. وقتیم که تو خونه ای با رفیقات بساطی به پا می کنی!عرق، ورق، زرورق. نه همون ورقش واسه ما کافیه! اما همسایه هات همه خلافی رو تجربه می کنن! به تو هم تارف می زنن ولی هنوز یه ذره غیرت تو وجودت هست که بگی نه!

دو ترم مشروط میشی و سرافکنده! تصمیم میگیری، یه تصمیم بزرگ. آخه عاشقی! با خودت فکر میکنی، کلنجار میری. آخرش تصمیم می گیری. یه تصمیم سخت به خاطر کسی که دوسش داری. چون که زیاد دوسش داری تصمیم می گیری ازش دور بمونی، برمیگردی تهران و اونو همون جا جاش می زاری. برمیگردی که دوباره شروع کنی که این بار واقعا درس بخونی و آدم شی، که لایق اونی که دوسش داری شی.

الان که از اون دوران چند سالی می گذره از کارای گذشتم جز یکیش پشیمون نیستم. اونم عادت کردن به یه گناه بزرگ.

بگذریم. این احتمالا آخرین پستیه که دارم تو این اتاق می نویسم؛ اتاقی که ازش به اندازه ی 10 سال خاطره دارم. چه شب ها که تو این اتاق تاریک با چشم گریون، با لب خندون، با هزار امید و آرزو، با رویاهای دوران نوجونی و جوونی سر روی بالش گذاشتم. اتاقی که توش هم ذکر خدا بود و هم معصیت؛ که ای کاش نبود!

توی همین اتاق بود که صدها بار توبه کردم و هزاران بار شکستم.

دلم می سوزه واسه معصومیتی که داشتم و از دست دادم.

هرزگاهی یه اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که می تونی اسمشو بزاری نقاط عطف زندگیت. مثل روز اول مدرسه، کنکور، رفتن به دانشگاه، روز فارغ التحصیلی، ازدواج و سربازی و حتی عوض کردن خونه ای که سال ها توش زندگی کردی.

حالا که قراره این اتاقو واسه همیشه ترک کنم، حالا که قراره به زور جلو بغضمو بگیرم، ترجیح میدم چشامو ببندم و بیشتر از این از گذشته هام یاد نکنم و آه نکشم.

خدایا تنهام نذار. کاری کن که موقع دل کندن از این دنیا آه نکشم!

۵۱) انتقاد سازنده!

خیلی متشکرم از محمدحسین.ر به خاطر انتقادی که کرده بود. ایشون این طور نظر گذاشته که: 

سلام میخواستم بهت بگم ضمن اینکه دستت درد نکنه که داری بسیاری از جوونای مملکتو  "از این بلای خانمان سوز نجات میدی ولی داری یکم بی انصافی میکنی همونطور که خودتم گفتی (صیغه کردن ) یکی از راه های جلوگیری از این کاره  میخواستم بگم که نمی بایست از رهبر مملکت یا هرکس دیگه که دارن زحمت میکشن کار به خوبی و بدی نداریم که چه تصمیم هایی میگیرن این جوری بگی که جامعه رو دادن دست یه مشت پیر و پاتال چون من خودم یه خاطره از رهبر شنیدم (از یه شخص که همیشه همراه رهبر بوده) که رهبر رفته به کوهنوردی دو تا جون رو دیده که توی بد وضعیتی بودن  با اینکه اون دو تا فکر میکردن رهبر دستور دستگیری اون دوتا رو میده اما رهبر خیلی راحت اومده و گفته که شما با هم چه نسبتی دارین البته اون دوتا هم دروغ نگفتن و رهبر گفته که مشکلی نیست اما بهتر است صیغه محرمیتی خوانده شود و یا حتی شما عقد ببندید اون دوتا هم تحت تاثیر قرار میگیرن و میان خود رهبر عقدشون رو میبنده و البته میخواستم با این حر فا آزادی رو توی کشور برسونم بر خلاف اینکه شما میگی جامعه بدست به مشت پیر و پاتال افتاده که  آزادی به جوونا نمیدن از طرفی مثلا حکومت ما اسلامیه باید یه هم چنین قانونی باشه اگه نباشه اسمش اسلامی نیست دیگه به نوع غربی گرایی و اصلا شاید یکی نخواد این جور صحنه هایی رو ببینه البته فکر نکنی من خایه مال یا هر اسم دیگه ای که امروزه میگن من مفقط میخواستم بهت بگم که حق بین باشی" 

بازم ممنون به خاطر وقتی که گذاشتی. اما نظر بنده:

اگه همچین خاطره ای که تعریف کردی صحت داشته باشه باید بگم از رهبر یه جامعه ی اسلامی همین طور هم توقع میره و به نظرم ایشون کار درستی انجام دادن. اما اینم بگم: اولا من منظورم صرفا یک شخص خاص نبود. دوما منظور من این مسائل پیش پا افتاده نبود. با صیغه خوندن واسه دو نفر که دردی از دردای یه جامعه برطرف نمیشه. نباید ساده بین بود. اگه جامعه ی ما مشکلی نداشت، اگه دنیا همه چیش درست بود، دیگه چه احتیاجی به منجی داشتیم؟

من دوس دارم آدم حق بینی باشم نه خوش باور. لابد تو هم جوونی. باید حرف همو خوب بفهمیم.

تو این دنیا فقط 14 تا معصوم داریم و فقط حرفا و کارهای اوناست که تحت هر شرایطی درسته و بی چون و چرا قابل دفاعه!

۵۰) نامه بسیار زیبای نادر ابراهیمی به همسرش

اینو از وبلاگ اشک دل اینجا میذارم. چون هم خودم به نادر ابراهیمی علاقه داشتم و دارم و هم کسی به او علاقه داشت و دارد که من بسیار علاقه مند اویم!!! 

 


همسفر!

در این راه طولانی که ما بی‌خبریم

و چون باد می‌گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم، مطلقا

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی.

هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است

 

عزیز من!

دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست .

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

 

عزیز من!

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .

بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید .

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم ،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .

اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .

سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است.

بیا بحث کنیم.

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.

بیا کلنجار برویم .

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.

من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم.

بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم .

عزیز من! بیا متفاوت باشیم 

۴۹) تا حالا شده؟

شده یه وقتایی با خودت خلوت کنی و از درون احساس پوچی کنی؟

4-5ماه پیش خواهرم تو تست بازیگری یکی از هنرپیشه های معروف قبول شد. با اینکه خیلی علاقه داشت و استعداد، اما با مخالفت های شدید بابام مجبور شد بیخیالش شه. اون روزا من فقط دلم می خواس به خواهرم دلداری بدم و بهش بقبولونم که بازیگری خیلی هم ارزش نداره، حالا که نشده خودتو ناراحت نکن .

بعد از 4-5ماه حالا به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم اون حرفا رو بهش زدم. آخه وقتی با خودم خلوت کردم و به گذشته ها فکر کردم دیدم هیچی ندارم و هیچی نیستم. فقط یه خروار کارهای نصفه و نیمه و رها شده، یه عالمه روزها و شب های هدر رفته بدون هیچ چیزی که بتونم بهش دل خوش کنم. چه آرزوهای بزرگی داشتم و به خیلیاشون نرسیدم. دیدم هیچی ندارم. خواستم بگم حتی خدا رو هم ندارم، اما دیدم بی انصافیه. اون که همیشه بود ولی من آدم نبودم.

یه دورانی بود دلم خوش بود که اگه دنیا هم رو سرم خراب شه، باز یه خدایی هست که بتونم باهاش درد و دل کنم. اما حالا چی؟ دیگه روی این کارم ندارم.

آره اشتباه گفتم به خواهرم. رفتم و سر صحبتو باز کردم و گفتم که اگه به هنری یا به کاری علاقه داری، حتما سعی کن که بهش برسی. اگه بابا مخالفه، بیشتر اصرار کن. گفت چی شده یهو نظرت عوض شد؟ گفتم من همیشه نظرم عوض میشه!

۴۸) شعر ارسالی

این شعر رو شبنمکده تو قسمت نظرات برام گذاشته بود. فرصت کردید یه سر به وبلاگش بزنید، اونجا شعرای باحال تری داری

 

دیگر این خواب زمستانی نیست
دیگر این شهوت شیطانی نیست
گاه سر رفتن احساسات است
دیگر این  حوصله ایرانی نیست
هر که را می نگرم می بینم
کارتیراست  و یک مانی نیست
انتظار دل و دین شیخ  مدار
توی این سفره که یک نانی نیست
توی این خانه که مدتها هست
بوی سلمان  مسلمانی نیست
شب قدر است و  به سرها بینم
قاریانند و قرآنی نیست 

 

عذاداریهاتونم قبول باشه. دعا یادتون نره. من که امسال به خاطر پروژم توفیق نداشتم تو مراسم شرکت کنم. از صب که بیدار شدم تا همین چند دقیقه پیش داشتم ترجمه می کردم. 

عجب غلطی کردم پروژمو با این استاده برداشتم. گیر داده که پروژم مقاله کنم بفرستم واسه کنفرانس برق. حالا ما نخوایم مقاله بدیم کیو باید ببنیم؟؟؟

اه!!!!!

۴۷) معلم

عصری داشتم از دانشگاه بر میگشتم ، تو مترو که بودم صندلیای کناریم خالی بود. دو تا از دخترای آس دانشگاه اومدن و نشستن کنارم. روبرومونم دو تا بچه دبستانی با مامانشون نشسته بودن.

یه کم که گذشت دختر کناریم کیفشو باز کرد و کلی لواشک و آلوچه و تمبرهندی از تو کیفش در آورد. من اصلا باورم نمی شد این دوتا بتونن این همه خوراکی ترش رو بخورن (آدم فشارش می افته). ولی اینا خوردن و خوردن...

به آخرای تمبرهندی که رسیدن دختره بالاخره یه تارفم به ما زد. منم دیدم نگیرم زشته دیگه (یعنی از دست رفته!) قد دو بند انگشت تناول کردم!

از دست و پنجه ی این بانوان خوشگل آب نطلبیده که هیچ تمبرهندی نطلبیده ی ترشیده هم مراده!!

این دو تا بچه روبرویی و مامانشونم زل زده بودن به ماها که داریم چی کار میکنیم و یه نیشخندی هم بهمون می زدن.

خلاصش کنم اون یکی چند ایستگاه بعد پیاده شد و من با این یکی حرفیدم و گفتش که ترم 4 هستش و صبح ها هم تو دبستان معلمه!!!

فکرشو کنید اون دوتا بچه ی روبروییمون از خانوم معلم امروز چه درسی گرفتن!