زین توبه که صد بار شکستم توبه

9 سال تباهی و 1000 بار عقبگرد. می خوام سد نتونستن رو بشکنم، بارها خواستم ولی نتونستم. هر کی هستی، هر چی بودی خوش اومدی!

زین توبه که صد بار شکستم توبه

9 سال تباهی و 1000 بار عقبگرد. می خوام سد نتونستن رو بشکنم، بارها خواستم ولی نتونستم. هر کی هستی، هر چی بودی خوش اومدی!

۵۲) نقطه ی عطف

سال ها روز شماری می کنی تا برگردی. دلیلی واسه برگشت

نداری؛ فقط دلت می خواد دوباره برگردی به اون محله ای که توش متولد شدی و تاتی تاتی تو کوچه هاش قدم زدی. چرا انگار یه دلیلی هست؛ دلتنگی!

بعد از6 سال به آرزوت می رسی. تو کوچه ها با غرور قدم می زنی. احساس می کنی مالک این زمینی. پشت لبات تازه داره سبز می شه که بالاخره خونواده صاحب خونه می شن! هورااااااا!

تو بد دورانی هستی. هر کی هر چی میگه از سادگی و نادونی باور می کنی. یه روز تو خودتی، یه روز ریسه میری توی جمع. یه روز مشغول کتک زدنی، یه روز درگیر کتک خوردن. در کنار شیطونی های نوجونی درستم می خونی. یه کم که قد می کشی بت می گن برو دبیرستان!

 معلم زبان سر کلاس می گه بعد من تکرار کنین، یکی نگاش به بیرون کلاسه، یکی سرشو کرده زیر میز و شیشکی می کشه، بقیه هم مشغول خندیدن و مسخره بازین ولی چند نفری کلمه های آقا غضنفر رو تکرار می کنن! از مدرسه که می زنی بیرون نگات مدام این ور اون می چرخه.از رنگ مانتوهاشون می فهمی مال کدوم دبیرستانن. توی مسیر خونه با رفیقات همش شلوغ پلوغ می کنی و در عین حال مدام آب از لب و لوچت آویزونه.

توی راه مدرسه هر روز از جلوی یه فروشگاه بزرگ کتاب رد میشی که فقط کتاب های موسیقی داره. اکثر روزا با دوستت که گیتاریسته تو اون فروشگاه چرخ می زنی و کتابا رو نگا می کنی. دوست خوبیه. از اون رفیق الکیا نیس. حرفتو می فهمه و پشتته. کم کم به موسیقی علاقه مند می شی و دنبال ساز می گردی. بعد از 5-6 ماه اصرار و دعوا و خواهش بالاخره بابات قبول می کنه و ساز دلخواهتو می خری.

روزا تند تند می گذرن. دوران قشنگیه اما یه وقتایی دپرسی و ترجیح می دی نه مدرسه بری نه کاری کنی. با یک عینک آفتابی و یه نخ سیگار تو دستت احساس می کنی خوش تیپی شدی و بزرگ. ساعت 9 صبحه و تو خیابونا مشغول پرسه زدنی که دیگه خسته می شی و برمیگردی خونه. هیچی برات لذت بخش تر از این نیست که سرتو کنی زیر پتو و با هدفنت آهنگ گوش بدی. از اون آهنگای غم انگیز!

یه روز عاشقی فرداش فارغ.

 کنکور میدی، قبول میشی شهرستان، ذوق می کنی، به خیالت ... غولو شکستی. اولش سخته، ننه بابات به هزار امید و آرزو فرستادنت خیر سرت درس بخونی، اما تو همش تو خیابونا ... چرخ می زنی و علافی. وقتیم که تو خونه ای با رفیقات بساطی به پا می کنی!عرق، ورق، زرورق. نه همون ورقش واسه ما کافیه! اما همسایه هات همه خلافی رو تجربه می کنن! به تو هم تارف می زنن ولی هنوز یه ذره غیرت تو وجودت هست که بگی نه!

دو ترم مشروط میشی و سرافکنده! تصمیم میگیری، یه تصمیم بزرگ. آخه عاشقی! با خودت فکر میکنی، کلنجار میری. آخرش تصمیم می گیری. یه تصمیم سخت به خاطر کسی که دوسش داری. چون که زیاد دوسش داری تصمیم می گیری ازش دور بمونی، برمیگردی تهران و اونو همون جا جاش می زاری. برمیگردی که دوباره شروع کنی که این بار واقعا درس بخونی و آدم شی، که لایق اونی که دوسش داری شی.

الان که از اون دوران چند سالی می گذره از کارای گذشتم جز یکیش پشیمون نیستم. اونم عادت کردن به یه گناه بزرگ.

بگذریم. این احتمالا آخرین پستیه که دارم تو این اتاق می نویسم؛ اتاقی که ازش به اندازه ی 10 سال خاطره دارم. چه شب ها که تو این اتاق تاریک با چشم گریون، با لب خندون، با هزار امید و آرزو، با رویاهای دوران نوجونی و جوونی سر روی بالش گذاشتم. اتاقی که توش هم ذکر خدا بود و هم معصیت؛ که ای کاش نبود!

توی همین اتاق بود که صدها بار توبه کردم و هزاران بار شکستم.

دلم می سوزه واسه معصومیتی که داشتم و از دست دادم.

هرزگاهی یه اتفاقاتی تو زندگی آدم پیش میاد که می تونی اسمشو بزاری نقاط عطف زندگیت. مثل روز اول مدرسه، کنکور، رفتن به دانشگاه، روز فارغ التحصیلی، ازدواج و سربازی و حتی عوض کردن خونه ای که سال ها توش زندگی کردی.

حالا که قراره این اتاقو واسه همیشه ترک کنم، حالا که قراره به زور جلو بغضمو بگیرم، ترجیح میدم چشامو ببندم و بیشتر از این از گذشته هام یاد نکنم و آه نکشم.

خدایا تنهام نذار. کاری کن که موقع دل کندن از این دنیا آه نکشم!

۵۱) انتقاد سازنده!

خیلی متشکرم از محمدحسین.ر به خاطر انتقادی که کرده بود. ایشون این طور نظر گذاشته که: 

سلام میخواستم بهت بگم ضمن اینکه دستت درد نکنه که داری بسیاری از جوونای مملکتو  "از این بلای خانمان سوز نجات میدی ولی داری یکم بی انصافی میکنی همونطور که خودتم گفتی (صیغه کردن ) یکی از راه های جلوگیری از این کاره  میخواستم بگم که نمی بایست از رهبر مملکت یا هرکس دیگه که دارن زحمت میکشن کار به خوبی و بدی نداریم که چه تصمیم هایی میگیرن این جوری بگی که جامعه رو دادن دست یه مشت پیر و پاتال چون من خودم یه خاطره از رهبر شنیدم (از یه شخص که همیشه همراه رهبر بوده) که رهبر رفته به کوهنوردی دو تا جون رو دیده که توی بد وضعیتی بودن  با اینکه اون دو تا فکر میکردن رهبر دستور دستگیری اون دوتا رو میده اما رهبر خیلی راحت اومده و گفته که شما با هم چه نسبتی دارین البته اون دوتا هم دروغ نگفتن و رهبر گفته که مشکلی نیست اما بهتر است صیغه محرمیتی خوانده شود و یا حتی شما عقد ببندید اون دوتا هم تحت تاثیر قرار میگیرن و میان خود رهبر عقدشون رو میبنده و البته میخواستم با این حر فا آزادی رو توی کشور برسونم بر خلاف اینکه شما میگی جامعه بدست به مشت پیر و پاتال افتاده که  آزادی به جوونا نمیدن از طرفی مثلا حکومت ما اسلامیه باید یه هم چنین قانونی باشه اگه نباشه اسمش اسلامی نیست دیگه به نوع غربی گرایی و اصلا شاید یکی نخواد این جور صحنه هایی رو ببینه البته فکر نکنی من خایه مال یا هر اسم دیگه ای که امروزه میگن من مفقط میخواستم بهت بگم که حق بین باشی" 

بازم ممنون به خاطر وقتی که گذاشتی. اما نظر بنده:

اگه همچین خاطره ای که تعریف کردی صحت داشته باشه باید بگم از رهبر یه جامعه ی اسلامی همین طور هم توقع میره و به نظرم ایشون کار درستی انجام دادن. اما اینم بگم: اولا من منظورم صرفا یک شخص خاص نبود. دوما منظور من این مسائل پیش پا افتاده نبود. با صیغه خوندن واسه دو نفر که دردی از دردای یه جامعه برطرف نمیشه. نباید ساده بین بود. اگه جامعه ی ما مشکلی نداشت، اگه دنیا همه چیش درست بود، دیگه چه احتیاجی به منجی داشتیم؟

من دوس دارم آدم حق بینی باشم نه خوش باور. لابد تو هم جوونی. باید حرف همو خوب بفهمیم.

تو این دنیا فقط 14 تا معصوم داریم و فقط حرفا و کارهای اوناست که تحت هر شرایطی درسته و بی چون و چرا قابل دفاعه!