عصری داشتم از دانشگاه بر میگشتم ، تو مترو که بودم صندلیای کناریم خالی بود. دو تا از دخترای آس دانشگاه اومدن و نشستن کنارم. روبرومونم دو تا بچه دبستانی با مامانشون نشسته بودن.
یه کم که گذشت دختر کناریم کیفشو باز کرد و کلی لواشک و آلوچه و تمبرهندی از تو کیفش در آورد. من اصلا باورم نمی شد این دوتا بتونن این همه خوراکی ترش رو بخورن (آدم فشارش می افته). ولی اینا خوردن و خوردن...
به آخرای تمبرهندی که رسیدن دختره بالاخره یه تارفم به ما زد. منم دیدم نگیرم زشته دیگه (یعنی از دست رفته!) قد دو بند انگشت تناول کردم!
از دست و پنجه ی این بانوان خوشگل آب نطلبیده که هیچ تمبرهندی نطلبیده ی ترشیده هم مراده!!
این دو تا بچه روبرویی و مامانشونم زل زده بودن به ماها که داریم چی کار میکنیم و یه نیشخندی هم بهمون می زدن.
خلاصش کنم اون یکی چند ایستگاه بعد پیاده شد و من با این یکی حرفیدم و گفتش که ترم 4 هستش و صبح ها هم تو دبستان معلمه!!!
فکرشو کنید اون دوتا بچه ی روبروییمون از خانوم معلم امروز چه درسی گرفتن!
دیگر این خواب زمستانی نیست
دیگر این شهوت شیطانی نیست
گاه سر رفتن احساسات است
دیگر این حوصله ایرانی نیست
هر که را می نگرم می بینم
کارتیراست و یک مانی نیست
انتظار دل و دین شیخ مدار
توی این سفره که یک نانی نیست
توی این خانه که مدتها هست
بوی سلمان مسلمانی نیست
شب قدر است و به سرها بینم
قاریانند و قرآنی نیست