میدونی قصه از کجا شروع میشه؟ قصه از جائی شروع میشه که تو خودتو دست کم میگیری، از جایی شروع میشه که معنای خوشبختی رو نمی فهمی. تو نفهمیدی که من فقط با بودن اسمت هم تو زندگیم خوشبختم. نفهمیدی ماه ها دوری از تو رو به جون میخریدم تا همون چند ساعت کنارت باشم. قصه از جایی شروع میشه که من عاشقی از یادم میره. یادم میره آسون به دستت نیاوردم که حالا آسون از دستت بدم. یادم میره اگه یه دنیا دوست دارم مدام باید به زبون بیارم.
واسم نوشته بودی میری تا اینکه من خوشبخت بشم اما یادت رفته بود که تو زندگیم من فقط همین 4 سال خوشبخت بودم.
نوشته بودی که شبا تا خود اذان صبح گریه میکنی و روزا مدام سردرد داری. نازنینم مگه خودت این طور نخواستی؟ آخه من که هیچ وقت تنهات نذاشتم. ولی چرا، تنهات گذاشتم! تو بزار به حساب اینکه نابلد بودم، مغرور بودم و خودخواه.
نوشته بودی که داغون شدی. عزیز دلم حال منم بهتر از تو نیست.
نوشته بودی که زندگیتو بکن و شاد باش...
اینا حرفای آخرت بود که برام نوشتی اما بدون "هر گفتاری پایانی داره، جز گفتار عشق"
سلام.خوبی؟
جریان چیه!!!
اومدم ببینم اوضاع چطوره...
سلام
مرد باش رفیق
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی/
چون سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو