خیلی دیر وقته. چند شبه هیچی ننوشتم. نه اینکه نخوام یا حرفی نداشته باشم، نه؛ فرصتشو نداشتم.
چند روزه سرم واقعا شلوغه. خوبه! هر چی آدم سرش شلوغ تر باشه بهتره.
اینجوری فکرای ناجور کمتر به سراغ آدم میاد. احساس می کنم هر روز که می گذره تنفرم نسبت به گذشتم بیشتر میشه. هر وقت فکرشو می کنم چه زمانهایی رو از دست دادم، چه فرصتایی داشتم و استفاده نکردم بیشتر پشیمون میشم.
خدا رو شکر که هر چی رو از دست دادم امیدم رو از دست ندادم و باز هم هر روز به خودم تذکر میدم که دوباره مغرور نشم. یعنی خدا جون میشه این بار کامل موفق شم و بعد از سال ها این مرض رو ترک کنم؟ اگه بشه چی میشه.
از بچگی دوست داشتم یه انسان معمولی باشم؛ نه خیلی خوشگل نه خیلی زشت، نه خیلی باهوش نه خنگ. نه اینکه بدم بیاد خوش قیافه باشم یا مخ باشم، نه! ولی همیشه از نگاه دیگران بدم می اومده.
اصلا دوست ندارم تو چشم باشم. یه وقتایی که زیادی خوش تیپ می کنم و میرم دانشگاه اعصابم خورد میشه بس که بچه ها میگن چقدر خوش تیپ شدی، چقدر این بهت میاد، اون بهت میاد. به عکسش هم هست؛ دوست ندارم کسی بهم بگه چرا موهاتو این مدلی کردی بهت نمیاد.
یادمه وقتایی که زیاد خودارضایی می کردم و پای چشام سیاه می شد، دوست نداشتم از خونه بیرون برم. اگه هم مجبور می شدم که برم، سرم رو پایین می انداختم که مبادا کسی متوجه چشمام بشه. البته می دونم شاید بی خودی حساسیت نشون می دادم ولی اعتماد به نفسم واقعا پایین می اومد.
بر عکس روزای عادی که سینه سپر تو خیابون راه می رفتم، وقتایی که استمناء می کردم همش سرم پایین می بود.